سکه های بی رونق

صفاتی که مارا به آدمیت نزدیک میکند در حال نابودی کامل است

سکه های بی رونق

صفاتی که مارا به آدمیت نزدیک میکند در حال نابودی کامل است

السلام و علیک یا سیدالشهدا

 

 

 

حسین جان دستم بگیر 

 

برای شما مینویسم آنچه در دل دارم

جز شما برای که میتوانم بگویم راز دل

روسیاهم گنهکارم خرابم

از تو دورم لیک قلبم

با شنیدن نامت منقلب میشود نه

تمام وجودم دگرگون میشود

اشک از چشمانم جاری میشود

روسیاهم گنهکارم خرابم

ولی

امید دارم که روزی دستم بگیری

یا حسین

نه درآن دنیا که دراین دنیا

که روزی راسر کنم بدون گناه

به عشق تو و آنچه تو به آن عشق میورزی

آقای من مولای من

اگر دستم نگیری چه کنم؟ 

به خوبا سر میزنی 

مگه بدا دل ندارن 

ای خوب خوبا آقاجون

 چرا دست مرا و امثال مرا نگیری ؟

آنکه محتاج دستگیری توست

من و امثال من است

خوبان که خوبند

من چه کنم که

روسیاهم گنهکارم خرابم ؟

 مگه فقط  

حسین خوبایی ؟

دستم بگیر که جز تو کسی ندارم

دستم بگیر که جز تو کسی ندارم

چرا که من

گنهکارترینم

روسیاه ترینم

خراب ترینم

در بین گنهکاران

مرغ دلم هواتو کرده

هوای کربلاتو کرده

که من ترانهء غمم

مثل کوهم ولی با شنیدن اسمت

مثل شیشه میشکنم

حسین جان

ببین که من عاشقتم

درسته که روسیهم

نوکر نالایقتم

ولی منو ببربه کربلا

 شاید بشم لایق نوکریت 

د - م ۲۱/۹/۸۹ 

 

 

          

و چه زیباست باران

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز     فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز    فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز  


و چه زیباست باران

 

  آنگاه که سخاوتمندانه 

 

 بردشتهای خشک و تفتیده 

 

و قلبهای تبدارمیبارد 

و 

همه رایکسان مینوازد.

پاییز

انهایی که رنگ پریدگی پاییز را دوست ندارند . نمی فهمند  

 

 

که  

 

 

پاییز همان بهار است که عاشق شده است!

برابری انسانها

آیا تاکنون دقت کرده ایدکه: 

 

همه آدمها باهم برابرند ولی پولدارها محترم ترند

 

 همه آدمها باهم برابرندولی دخترها پرطرفدارترند.
 

همه آدمها باهم برابرندولی بچه ها واجب ترند.
 

همه آدمها باهم برابرندولی خانمها مقدم ترند. 

 

همه آدمها باهم برابرند ولی سیاهها بدبخت تر وسفیدها برترند. . 

 

البته تبعیضی درکارنیست....درکل همه آدمها باهم برابرند ولی بعضیها برابر ترند.

رویای دوزخ

داد  داد درویشی از سر تمهید سر گریان خویش را به مرید 

گفت که از دوزخ ای نکو کردار قدری آتش به روی آن بگذار 

بگرفت و ببرد و باز آورد 

گفت که در دوزخ هرچه گردیدم 

درکات جحیم را دیدم 

آتش و هیزم و زغال نبود اخگری بهر اشتعال نبود 

هیچکس آتشی نمی افروخت 

زآتش خویش هرکسی میسوخت زآتش خویش هرکسی میسوخت!