پیرمردی مهربان...

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت

وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت

می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد

كه از پله‏ های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد....

خدا فرشته های امید را فرستاد...

قلب دختر از عشق بود ، پاهايش از استواری و دست هايش از دعا

اما شيطان از عشق  و استواری و دعا متنفر بود

پس کيسه ی شرارتش را گشود و محکم ترين ريسمانش را به در کشيد . ريسمان نااميدی را

نا اميدی را دور زندگی دختر پيچيد، دور قلب و استواری و دعاهايش

نا اميدی پيله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی

خدا فرشته های اميد را فرستاد تا کلاف نا اميدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.

دختر پيله ی گره در گره اش را چسبيده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هيچ وقت باز نمی شود

:شيطان می خنديد ودور کلاف نا اميدی می چرخيد. شيطان بود که می گفت

نه باز نمی شود، هيچ وقت باز نمی شود

خدا پروانه ای را فرستاد تا پيامی را به دختر برساند

پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد که اين پروانه نيز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پيله ای.

اما اگر کرمی می تواند از پيله اش به در آيد ، پس انسان نيز می تواند

خدا گفت : نخستين گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های ديگر را

دختر نخستين گره را باز کرد.....

و ديری نگذشت که ديگر نه گره ای بود و نه پيله ای و نه کلافی

هنگامی که دختر از پيله ی نا اميدی به در آمد ، شيطان مدت ها بود که گريخته بود...

خدا همیشه هست!

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.

در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها به موضوع «خدا» رسیدند،

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!

مشتری پرسید :چرا؟

آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟

بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.

مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواشت جروبحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده...

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت:چرا چنین حرفی می زنی؟

من این جا هستم،همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت : نه آرایشگر ها وجود ندارند،

چون اگر وجود داشتند،

هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند،

موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تایید کرد: دقیقا نکته همین است.

خدا هم وجود دارد!

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!!!


گفتگو با خدا...

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم: اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد،وقت من ابدی است.

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

-چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد...

این که آن ها از بودن در دوران کودکی ملمول می شوند.

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند

و بعد پول شان را خرج حفظ سلامتی میکنند.

این که با نگرانی نسبت به آینده

زمان حال فراموش شان می شود.

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.

این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد

وچنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دست های مرا در دست گرفت

 و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

بعد پرسیدم...

به عنوان خالق انسان ها،می خواهید آن ها چه درس هایی از زندگی را یادبگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد...

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد،

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف مدت چند ثانیه میتوانیم زخمیی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم،ایجاد کنیم

و سال ها وقت خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن،بخشش یاد بگیرند.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقاَ دوست دارند

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

و یاد بگیرند که من این جا هستم.

همیشه... .

صحبت گنجشک با خدا...

روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت...!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند

و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:  می آید، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود

و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

گنجشك گفت:

 لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.

این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود

و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست.

سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا
گفت:

ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمین مار پر گشودی.

گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته

به دشمنی ام بر خاستی.

اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود.

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد.

لبخند خدا...

زنده‌یاد قیصر امین‌پور

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا 
خانه‌ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه‌ها  
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه‌های برجش از عاج و بلور  
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان  
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده‌اش 
سیل و توفان ، نعره توفنده‌اش

دکمه پیراهن او، آفتاب 
برق تیغ خنجر او، ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست  
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین 
خانه‌اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب  اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند

تا خطا کردی، عذابت می‌کند
در میان آتش، آبت می‌کند

باهمین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله‌های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده‌ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هرچه می‌کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

سخت، مثل حل صدها مسئله
تلخ، مثل خنده‌ای بی‌حوصله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود 

تا که یک شب دست در دست پدر  
راه افتادم به قصد یک سفر

درمیان راه، در یک روستا
خانه‌ای دیدیم‌، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانه‌ی خوب خداست

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه‌اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه‌ی او بی‌ریاست
فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی‌کینه است  
مثل نوری دردل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی 
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی‌های اوست
حالتی از مهربانی‌های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد 
قهر هم با دوست، معنی می‌دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، ازمن به من نزدیک‌تر
از رگ گردن به من نزدیک‌تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این‌، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی‌ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره‌ی دل را برایش باز کرد

می‌توان درباره‌ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت  
با دو قطره‌، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد 
مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد
با زبانی بی‌الفبا حرف زد

می‌توان درباره هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت...

خدا گفت:

ازخدا خواستم تا دردهایم را ازمن بگیرد خداگفت :نه! رها کردن کار توست،تو باید از آنها دست بکشی.

از خدا خواستم تا شکیبائی ام بخشد خدا گفت:نه! شکیبائی بخشیدنی نیست،به دست آوردنی است.


ازخدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد


خدا گفت: نه! من به تونعمت وبرکت دادم،حال با توست که سعادت را فرا چنگ آوری.


از خدا خواستم تا از رنجهایم بکاهد


خدا گفت:نه!


رنج وسختی تو را از دنیا دور و دورتر وبه من نزدیک و نزدیکتر می کند.


از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد٬ خداگفت :نه! بایسته آ ن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پرثمر شوی.


من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت نه،من به تو زندگی خواهم داد تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.


از خدا خواستم یاریم دهد تا دیگران را دوست بدارم،همانگونه که آنها مرا دوست دارند. وخدا گفت :آه ، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم...

سوال...

از خدا پرسیدم:

چه چیزی بیشتر از همه تو را نارا حت میکند؟

گفت:

وقتی بنده ای با من سخن میگوید ، چنان به حرفایش گوش میدهم

که گویا بنده ای جز او ندارم.

اما وقتی بنده ام با من سخن میگوید،به گونه ای حرف میزند

که انگار من پروردگار همه هستم الا او...!

.

.

خداجون چقدر بزرگی...

صحبت زیبای کودکی با خدا...

نمی دونی چقدر حرف زدن برام سخته وقتی تو اون بالایی و من این پایین

می دونی وقتی فکر می کنم همین الان میلیون ها نفر دارن باهت حرف می زنن

و تو حرف همه رو میشنوی چه احساس خنده داری بهم دست میده .

خدایا.. می ترسم حرفاشونو باهم قاطی کنی .. آخ زبونمو گاز می گیرم ...

خدایا راستشو بگو تو چن تا گوش داری .. چن تا چش داری ...

چن تا زبون بلدی آخه ... چینی و ژاپونی خیلی سخته ... فرانسه هم همینطور ...

خدای من .. نمی دونم کلمه خدای من درسته ؟

آخه تو خدای من که نیستی خدای هوار تا هوار آدم و جن و حیوونی ..

خدایا منو می بینی اصلن .. یا اصلن منو دیدی .. اسمم می دونی چیه و شماره شناسنامم ؟

خدایا تو چقدر پهنی ... چقدر درازی و چقدر گودی ...

چرا تو همه جا هستی وقتی هیچ جا نیستی ..

خدایا ... چرا ازون اول که ندیدمت غیب بودی ؟

می خوام ببینمت ... حتی اگه به قیمت جونم باشه ... درکم میکنی ؟

اصلن الان بیداری یا خوابی .. شایدم جلسه داری ...

خدایا چقدر مهربونی ؟ چقدر ؟

خدایا ما آدمای بدبخت میون جنگ شیطون با تو چه کاره بیدیم ؟

اصلن چرا بهش میدون می دی ؟ بکشش راحتمون کن ... هم خودتو هم ما رو.

خدایا چرا طعم لذتو به من می چشونی و بعد می گی جیززززه ؟

نمی دونی ... بعضی وقتا حس می کنم من یه بازیچه بیشتر نیستم توی دستات ...

خب تو حق داری .. تو خدایی ...

خدایا سردمه ... داد بزنم می فهمی ؟

سردمه ... کسی اینجا نیس .. همه مردن ...

خدایا مردن درد داره ؟ سخته ؟ خودکشی گناهه ؟ کاش جواب می دادی ...

سرم درد می کنه .. گیجم ... منگم .. خوابم میاد ... خدایا قرص داری ؟

دهنم خشک شده ... مورمورم میشه ... کاش بابام زنده بود ... اونو تو کشتی خدایا ؟

چرا تنها دیدن من تو رو خوشحال می کنه ؟

خوابم میاد ... نمی دونم ... شاید امشبم حرفای منو با حرفای بقیه قاطی کردی ...

راستی پیش تو هم الان تاریکه ؟

خدایا من می ترسم ...

خسته ام ...

خدایا شب به خیر

با قدرت میخوام ادامه بدم ....

سلام

اومدم به همه اعلام کنم که خودم با قدرت دوباره ادامه میدم حتی بهتر از قبل

میخوام دوباره از خدای خودم بنویسم از بزرگیاش از عشق به بندهاش

خودم یکه و تنها مثل قدیما

منتظر باشین به همتون خبر میدم