سکه های بی رونق

صفاتی که مارا به آدمیت نزدیک میکند در حال نابودی کامل است

سکه های بی رونق

صفاتی که مارا به آدمیت نزدیک میکند در حال نابودی کامل است

وفاداری

عاشق اون سگی ام که یادم داد آدما خیلی بیوفان!!! 

 

 

عاشق اون سگی ام که یادم داد آدما خیلی بیوفان!!!

به کجا میرویم؟!!!

www.kojahastim.blogsky.com 

 

نشانه های قحطی در ایران !!!

 

 

    اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، 

  

اما خوب به خاطر دارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود،  

 

شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود.


  و اگر شانس یارمان بود

 

و از همان شامپوها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت  

 

گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم 

 

تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم 

 

سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد  

 

و پفک نمکی و ویفرشکلاتی یام یام تنها  

 

 دلخوشی کودکان بود.
 

صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت،

 

بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد،

 

خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.

 

روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود،

 

نبود پتو در بازار، خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر  

 

می انداخت و پوشیدن کفش آدیداس یک رویا بود.
 

همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ...

 

اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد!

 

یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک  

 

های مردمی وارد کوچه می شد

 

بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.

 

همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد  

 

هم بود.

 

امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و  

 

گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها  

 

هست.

 

از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و  

 

لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور،  

 

نوشابه انرژی زا تا

 

بستنی با روکش طلا، رینگ اسپرت تا...

 

   و حال با تن های فربه، تکیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های  

 

گرانقیمت از شنیدن کلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم  

 

می بریم.

 

مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!

 

متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پُز دادن و له کردن دیگران  

 

سیری ناپذیرشده است ...

 

ورشکسته شدن انتشارات، بی سوادی دانشجوهایمان، بی سوادیاستادها،

 

عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر، تعطیلی مراکز ادبی فرهنگی وهنری و ...

 

برایمان مهم نیست .

  

از اینکه هر روز ناهنجاریهای اخلاقی و رفتاری فراگیرتر میشود،صفات  

 

نیک انسانی نایاب تر و بلکه کمیاب میشود ،ادب و احترام،صفات نیک جوانمردی و  

 

وجدان رخت برمیبند،شرافت و آبرو،صداقت و درستکاری،نوع دوستی و احترام به  

 

حقوق دیگران جایشان را به خودبینی و خودخواهی میدهد اصلأ ککمان هم نمیگزد.

 

ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقه مان و ..... سخت نگرانیم! ...  

  

            می شود کتابها نوشت ..... میشود . نه؟ 

 

خلاصه اینکه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم.

 

فقط کافیه یک ذرّه احساس کنیم که یکى مخالف نظر ماست اونوقت چنان نابودش

 

می کنیم که انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم

 

هرکس تنها به فکر خویش است، به فکر تن خویش!

 

قحطی امروز قحطی انسانیت است؛

 

قحطى اخلاق است؛

 

قحطی همدلی؛

 

قحطى رأفت؛

 

قحطی عشق؛

 

که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمسش می کنیم ...

دختر گل فروش

 خدایا در این شب عید خودت..............پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و  

 

برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت  

 

میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی  

 

درافتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا  

 

میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم

 

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش  

 

به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و  

 

میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....

 

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت  

 

داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه  

 

ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که  

 

دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از  

 

پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من  

 

گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی  

 

میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و....

 

دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده  

 

بود ! 

 

وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم !  

 

نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب  

 

این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم  

 

و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با  

 

ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس  

 

میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه!  

 

این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت  

 

نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و  

 

مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه  

 

داره.......

 

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این  

 

فرشته چی میگه؟!

 

 حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده  

 

ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان  

 

بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده  

 

های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد !

 

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن  

 

کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر  

 

استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن  

 

گفتن!

 

تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و  

 

سبکبال ازم دور شد! حتی بهم آدامس هم نفروخت!

 

هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه !  

 

چه قدرتمند بود!!

 

مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی  

 

قوی باشه و کتک بخورید!

نامه ای به یک روسپی

 

نامه ای به یک روسپی !

______

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !

مگر هردو از یک تن نیست؟

بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.