سکه های بی رونق

صفاتی که مارا به آدمیت نزدیک میکند در حال نابودی کامل است

سکه های بی رونق

صفاتی که مارا به آدمیت نزدیک میکند در حال نابودی کامل است

دختر گل فروش

 خدایا در این شب عید خودت..............پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و  

 

برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت  

 

میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی  

 

درافتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا  

 

میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم

 

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش  

 

به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و  

 

میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....

 

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت  

 

داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه  

 

ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که  

 

دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از  

 

پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من  

 

گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی  

 

میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و....

 

دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده  

 

بود ! 

 

وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم !  

 

نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب  

 

این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم  

 

و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با  

 

ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس  

 

میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه!  

 

این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت  

 

نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و  

 

مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه  

 

داره.......

 

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این  

 

فرشته چی میگه؟!

 

 حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده  

 

ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان  

 

بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده  

 

های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد !

 

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن  

 

کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر  

 

استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن  

 

گفتن!

 

تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و  

 

سبکبال ازم دور شد! حتی بهم آدامس هم نفروخت!

 

هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه !  

 

چه قدرتمند بود!!

 

مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی  

 

قوی باشه و کتک بخورید!

نظرات 5 + ارسال نظر
ستوده سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ب.ظ http://saba055.blogsky.com/

میدونید امروز وچند روزه دلم خیلی گرفته مخصوصا وقتی به این بچه های معصومی که به جای اینکه بازی های کودکانهشون را انجام بدن مجبورن بیان کارگری کنند تا شکم خود را سیر کنند بیشتر دلم میگیره واشک تو چشم هام حمع میشه .
الانم داشتم به همین فکر میکردم که یک هو دلم گفت وب شما را باز کنم وقتی نوشته تون را خوندم انگار کبریتی بود که اتیشم زد واشک هام سرازیر شد .
نمیدونم چه مرگم شده ولی هر کاری میکنم نمیتونم از غصه این بچه ها بیام بیرون

محمدرضا سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام.
بسیار زیبا و تاثیر گذاربود.ما آدما بعضی وقتها خیلی چیزا یادمون میره.خیلی تصمیمهای عجولانه می گیریم.
خیلی کارهایی که نباید بکنیم می کنیم و خیلی خیلی های دیگه

ستوده سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ب.ظ

مدتیه تصمیم گرفتم هر طوری شده به این بچه ها کمک کنم مثلا وقتی پشت چراغ قرمز هستم ویکیشون میاد مثلا دستمال یا هر چیز دیگه ای را میفروشه از بخرم حتی اگر نیاز نداشته باشم شاید اینجوری بهش کمکی بکنم

باران یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:12 ب.ظ

درسته ولی ادم از کجا میدونه که اینا این پولا رو به کی میدن.یه پدر و مادر معتاد که برای درآوردن پول موادشون این طفل معصوم هارو راهی خیابونا مبکنن.اگه ادم مطمئن باشه برای خودشون خرج میشه که همه مطمئنا کمک میکردن بهشون.

سیما یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ب.ظ http://www.facebook.com/#!/


وقتی چنین مطالبی رو میخونم یا میشنوم جز گریه هیچ کاری از دستم برنمیاد.خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد